چه کسی میداند سهم من از این آسمان چرا اینجاست؟
پای من چرا در این خاک نا آشناست؟؟
روح من کجا جا مانده است ؟
و قلبم کجا میتپد؟
سفری در عمق نگاه تنهایم
مرا از تهران به کابل و دوشنبه میبرد
میهمان قلب بزرگ بخارا و سفره گرم بلخ میشوم
و در هرات چشمانم آراسته به هنر میشود
روحم را نسیم آبهای همیشه فارس جلا خواهد بخشید
و قله بلند البرز قامتم را راست خواهد کرد
کاش این سفر پایان نداشت
..........................
آن طرف ینجره باغی خشکید
فصلی جز خزان نمی بینم
سرد و بارانی
میان طوفان قدم میزنم
فریاد باد در گوشم نغمه تنهایی میخواند
روی صندلی خیس باغ مینشینم
دستهایم را رها میکنم
ذهنم را به نسیم میسپارم
قلبم چون مرغی در قفس میتپد
نفسم به شماره میافتد
برگی رقصان بر زانویم مینشیند
نگاهم به دست لرزان درخت میچرخد
قطره اشکی به گونهام مینشیند
و آهی درد ناک موهایم را پریشان میکند
روح خشکیدهام مانند این درخت خسته و درمانده است
هر دم فریاد خستهای در گوشم نجوا میکند
کجاست
کجاست
کجاست بهار
دلنوازی میخواهد و هم رزمی در این سرما
گرمایی میجوید تا تن یخ زده اش را آباد کند
هر برگی که از دستش فرو میافتد
قدمی است که به مرگ نزدیکتر میگردد اما نمیخواهد
دلش بهاری میخواهد
نجوا
نجوا
نجوا
دلهره و تنهایی
اندوه و در ماندگی
پایمان را میلرزند
غروب نزدیک است
سوز و سرما لرزه میافکند بر اندام رنجورم
پایم توان رفتن ندارد
چشمانم سنگین میشود
اما باید رفت
ماندن جایز نیست
بر میخیزم دستی صدایم میکند
حضوری سبز مرا فریاد میزند
اما غروبی نرسیده
طلوع را خاموش میکند
و تنم لرزانتر از دیروز زیر سایه سرد درختی در ماندهتر از هر روز باز هم جان میبازد
تنها و تنها و تنها تر
.....................
من میان لحظههایم گم شدم
در كنار غصههایم كم شدم
من میان این همه فریادها
در كنار زندگى پر غم شدم
................
كاش مى شد چشمها را بسته كرد
كوله بار غصهها را بسته كرد
كاش مى شد هم كلام لحظهها
در كنارت بود از فردا قصه كرد
لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/2612