درباره ما  |  ارتباط با ما  |  RSS  |  آرشیو  |  1403-01-09  |  2024-03-28  |  بروز شده در: 1403/01/09 - 13:26:0 FA | AR | PS | EN
توقف واردات کالاهای بی کیفیت از تمامی مسیرهای کشور            شهدای نوار غزه به بیشتر 32500 تن رسید            مک کال خواستار آزادی یک تبعه امریکا از زندان حکومت طالبان شد             وزیر دفاع پاکستان افغانستان را منبع تروریزم علیه پاکستان خواند             جانباختن ۹۴۹ تن در حوادث ترافیکی طی شش ماه گذشته            معاون راه آهن روسیه؛ مهمان حکومت طالبان در کابل            احتمال بارندگی و سیلاب های آنی در ۳۳ ولایت کشور            تیم فوتسال کشور با شکست مقابل تایلند از رسیدن به فاینل باز ماند             پوتین ادعای جنگ روسیه با ناتو را مزخرف خواند            بیش از یک سوم جمعیت جهان با ناامنی غذایی مواجه هستند            مسی در زندگی ورزشی اش دیگر رؤیایی ندارد            هیچ ارگانی جز وزارت اطلاعات و فرهنگ حق مداخله در تخلفات رسانه‌ای ندارد             استفاده تسلیحات ما توسط طالبان پیام ضعف را منعکس می‌کند            دیدار وزیر خارجه حکومت طالبان با هیئت پاکستانی در کابل            محکومیت کشته شدن شهروندان چینی در پاکستان از سوی حکومت طالبان            






تاریخ نشر: 1398/01/22 - 06:59:0
تعداد بازدید: 1753
با دوستان خود به اشتراک بگذارید

از افغانستان تا لندنستان/ ۶
به خاطر ۲۵ هزار فرانک حکم قتلم را دادند/ یک زن مو بور با ماشین آئودی سیاه دنبالم بود
به خاطر ۲۵ هزار فرانک حکم قتلم را دادند/ یک زن مو بور با ماشین آئودی سیاه دنبالم بود

می‌خواست ببیند کسی مرا تعقیب می‌کند یا نه، ویا کسی همراه خودم آورده‌ام یا نه. بعد از هر چند صد متر، یک ماشینِ مشخص به چشمم می‌خورد. یک ماشین آئودی سیاه که یک زن موبور پشت فرمانش نشسته بود.

 

یکی از خوبی‌های نوروز فرصت بیشتری است که افراد، با توجه کم شدن مشغله‌های کاری، برای مطالعه پیدا می‌کنند. در این بین، یافتن مطالبی که هم مفید باشد و هم جذاب، مهم‌ترین قسمت ماجراست. مشرق سعی کرده کار خوانندگانش را ساده کند و کتابی که هر دو ویژگی را داشته باشد به صورت پاورقی در ایام نوروز منتشر کند: کتاب «از افغانستان تا لندنستان».

افغانستان تا لندنستان، خاطرات عمر الناصری (ابوامام المغربی، جاسوس دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه در شبکه‌ی تکفیری‌های اروپا در دهه‌ی ۹۰ میلادی) است، کتابی با ترجمه‌ی وحید خضاب که اخیراً در ۵۶۷ صفحه از سوی نشر شهید کاظمی منتشر شده است.

ابوامام یک جوان اهل مغرب است که از کودکی در بلژیک بزرگ شده و بعد از یک زندگی پرفراز و نشیب، به شبکه‌های تکفیری داخل اروپا متصل می‌شود، اما در همان زمان بنا به دلایلی دیگر، به عضویت «دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه» (DGSE) نیز در می‌آید.

کتاب، شرح جذابی است از زندگی پرماجرای ابوامام، کسی که هم می‌خواست «مجاهد» باشد و هم می‌خواست با «تروریست‌ها» بجنگد؛ کسی که هم از دستگاه‌های اطلاعاتی غربی می‌ترسید، و هم برای نجات جان خود به آنها پناه برده بود. شرح این ارتباطات، ماجراجویی‌ها و خطرات سهمگینی که او از سرگذرانده در این کتاب آمده است.

** قسمت های پیشین را بخوانید:

قسمت اول: یک معتادِ فاسد چگونه مامور امنیتی شد؟ / «با دختران زیادی بودم و به آینده فکر نمی‌کردم»

قسمت دوم: برادرم که همیشه با دختران زیبارو می‌گشت را با ریش بلند و دِشداشه دیدم!

قسمت سوم: تا گفتم مرمی برای امت اسلامی می‌خواهم چشم‌هایش برق زد / در میان فاحشه‌ها، دنبال مرمی بودم

قسمت چهارم: هیچ تاجر اسلحه‌ای رنو سوار نمی‌شد / در بازار چرس فروش‌ها آدم‌های حرفه‌ای را شناختم

قسمت پنجم: آنقدر تسلیحات در خانه بود که می‌شد یک ارتش کوچک را تجهیز کرد

** قسمت ششم**

فردا که داشتم به سمت خانه نزدیک می‌شدم دیدم نبیل بیرون خانه منتظرم ایستاده.

گفت: «نرو داخل.» بعد بازویم را گرفت و شروع کردیم به راه رفتن در جهت مخالف خانه. نبیل ادامه داد: «می‌خوان تو رو بکُشن. فهمیدن که پول رو تو برداشتی. دارن دربارۀ این صحبت می‌کنن که چطوری بکشندت.»

شوکه شدم: «منو بکُشن؟ می‌خوان منو واقعاً بکُشن؟ اینا رو جلوی تو می‌گفتن؟»

«بله معلومه. باید هم این کارو بکنن، از نظر اونا تو الان طاغوتی. دشمن مجاهدینی. باید تو رو بکشن، قانون همینه.»

-حکیم هم همینطوری فکر می‌کنه؟

-معلومه. همه‌شون همینطوری فکر می‌کنن.

فکرهای مختلف به سرعت به ذهنم می‌آمد. انتظار این یکی را نداشتم. من چند ماه بود داشتم به آنها خدمت می‌کردم. پاکت‌هایشان را پر می‌کردم و برای سربازهایشان سلاح گیر می‌آوردم. حالا و فقط با برداشتن ۲۵ هزار فرانک ناگهان تبدیل شده بودم به طاغوت؟ تبدیل شده بودم به دشمن مجاهدین؟ این، از قبل هم عصبانی‌ترم کرد. بیش از همه از دست حکیم عصبانی بودم که زیر سقف خانۀ مادرمان با این مسئله موافقت کرده است.

این بار فوراً فهمیدم چه کار باید بکنم. با همۀ وجودم حسش می‌کردم. زل زدم توی چشم‌های برادرم و گفتم: «نبیل، می‌خوام برام یه کاری بکنی.» به نشانه ی آمادگی سرش را تکان داد. «می‌خوام فردا کل روز تو خونه بمونی. اگه تا ظهر زنگ نزدم برو محوطۀ زیر شیروونی. آنجا دو تا کلاشینکوف هست و یک کیسۀ فشنگ که هنوز جابه‌جا نکردنش. فکر می‌کنم فعلاً فقط همین‌ها باقی مونده باشه. اگر تماس نگرفتم همشون رو بریز داخل یه کیسه و بعد ببر بیرون، بنداز توی کانال آب [رودخونه]. فهمیدی؟» نبیل سراسیمه و وحشت‌زده به نظر می‌آمد. گفت: «آره فهمیدم ولی می‌خوای چی کار کنی؟»

گفتم: «نمی‌تونم بگم. برات بهتره که ندونی.»

آن شب را در خانه گذراندم. موقع شام هیچکس حتی یک کلمه هم دربارۀ پول‌ها حرف نزد. سر ساعت همیشگی هم رفتم به رختخواب. اما درست تقریباً نتوانستم بخوابم. طارق و امین و یاسین هر سه در اتاق من خوابیده بودند و مطمئن نبودم بلایی سرم نیاورند.

در یک فضای عجیب بین خواب و بیداری، رویای واضحی دیدم که خوب یادم مانده، انگار همین دیروز بود. با حکیم در کوهستان بودیم و داشتیم در یک دره با هم راه می‌رفتیم. او یک جلابة سفید پوشیده بود که در بین آن صخره‌های تیره، درخشان به نظر می‌رسید. من لباس‌های عادی‌ام را به تن داشتم. شلوار جین آبی و کتانی ورزشی. داشتم غر می‌زدم و می‌گفتم: «میشه وایسیم؟ من خسته شدم. میشه همینجا وایسیم؟» حکیم جواب داد: «نه برادر، هنوز [به جایی که باید برسی] نرسیده‌ای.»

فردا صبح خیلی زود از خواب بلند شدم و از خانه زدم بیرون. تصمیم‌ام را گرفته بودم که به سفارتخانۀ فرانسه بروم. می‌دانستم پلیس بلژیک کمکی به من نخواهد کرد. از نظر آنها من یک تروریست بودم که جایم در زندان بود. اما فرانسوی‌ها توجه بیشتری به جماعت اسلامی مسلح داشتند چون می‌دانستند هدف این گروه هستند. دستگاه اطلاعات خارجی فرانسه (DGSE) هم به سنگدلی و بی‌رحمی معروف بود.

همین چند سال پیش کشتی «جنگجوی رنگین کمان»، یک کشتی غیرنظامی، را نزدیک سواحل نیوزلند منفجر کرده بودند تا فرانسوی‌ها بتوانند به آزمایش اتمی‌شان در جنوب اقیانوس آرام ادامه دهند. با خودم فکر می‌کردم که این دستگاه دستش را به [بازداشت] کسی مثل من آلوده نخواهد کرد.

البته طبیعتاً به هیچ چیز نمی‌شد اطمینان داشت. ممکن بود دستگیر شوم و به زندان بیفتم. به همین دلیل بود که از نبیل خواستم سلاح‌ها را [در صورت عدم تماس من] به بیرون منزل منتقل کند. می‌خواستم اگر مأمورین به خانه‌مان ریختند چیزی پیدا نکنند. نمی‌خواستم در کنار بقیه برای مادرم و نبیل هم دردسر دست شود.

سوار تراموایی شدم که به سمت مرکز شهر می‌رفت. بعد به طرف ساختمان سفارت راه افتادم. چیزی از درونم می‌گفت کار درست همین است، و این «تنها» راهی است که دارم. اما در عین حال زیر بار احساس گناه داشتم له می‌شدم. یاد حکیم افتادم. یاد این افتادم که در بچگی چطور به من پول می‌داد که آبنبات بخرم. یاد مسلسل‌های یوزی افتادم. به یک میلیار و ششصد میلیون مسلمانی فکر کردم که در سراسر به خاطر ناکامی‌های جهان اسلام و تکبر غربی‌ها حقارت می‌کشند. به همۀ این چیزها فکر کردم چون اینها را عمیقاً در وجودم حس می‌کردم و می‌دانستم که حکیم، امین، یاسین و طارق هم آن را عمیقاً در وجودشان حس می‌کنند. اما در هر حال مجبور بودم از خانواده‌ام و خودم محافظت کنم. و گزینۀ دیگری مقابل نبود.

به سفارتخانه که رسیدم روی پله‌ها ایستادم. بیش از یک دقیقه همینطور زل زده بودم به در. نوعی خلسه فرو رفته بودم. می‌دانستم رد شدنم از این درب، زندگی مرا تا ابد تغییر خواهد داد. تصویر مختلف در ذهنم رژه می‌رفت: تصاویر طارق، تفنگ‌ها، لوران، مادرم، امین، یاسین، حکیم با آن جلابة سفید درخشانش، نبیل، فشنگ‌ها، مجاهدین افغانستان و غیرنظامی‌های الجزایری. حس می‌کردم سینه‌ام منقبض شده است. تصاویر در ذهنم می‌چرخید و می‌چرخید. اشک در چشم‌هایم حلقه زده بود.

و ناگهان در یک لحظه، همه محو شدند. ذهنم صاف صاف شد. در را باز کردم. و رفتم داخل.

داخل سفارتخانۀ، جلوی دفتر پیشواز ایستادم. به دختری که پشت میز نشسته بود گفتم: «می‌خوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم.»

پرسید: «دربارۀ چه موضوعی؟»

گفتم: «فکر می‌کنم نتونم به شما بگم. می‌خوام با کسی که در حوزۀ مرزی و امنیتی فرانسه مسئولیت داشته باشه صحبت کنم. اطلاعاتی دارم. کسیو می‌شناسی که این ویژگی‌هایی که گفتم رو داشته باشه یا اینکه برم؟»

با تته‌پته گفت: «نه خواهش می‌کنم. لطفاً بنشین. یک دقیقه دیگه برمی‌گردم.»

بعد از چند دقیقه سر و کلۀ یک مرد خوش‌پوش پیدا شد. معلوم بود کت و شلوارش گرانقیمت است. پرسید: «آقا، می‌خواستید منو ببینید؟»

به نشانۀ تایید سرم را تکان دادم.

«لطفا دنبال من بیاید.»

مرا با خودش به یک دفتر بزرگ برد. تعارف کرد روی کاناپه بنشینم. همانطور سرپا ایستادم. ظاهراً کمی به نظرش عجیب رسید. اما دوباره تعارف کرد: «لطفا بنشین. چی می‌خواستی به من بگی؟»

محکم گفتم: «قصد ندارم قضیه‌ام را به شما بگم. می‌خوام با کسی صحبت کنم که مستقیماً درگیر مبارزه با جماعت اسلامی مسلح باشه. اطلاعاتی دارم که می‌تونه خیلی ارزشمند باشه. ولی می‌خوام با کسی حرف بزنم که در اون خطوط جلویی مستقیماً درگیر باشه.»

مشخص بود یکه خورده و مقداری هم عصبانی شده است. قطعاً انتظار نداشت آدمی مثل من برای او شرط و شروط بگذارد. اما خیلی زود تسلیم شد. «لطفا برو توی اتاق انتظار بنشین. چند دقیقه دیگه میام پیشت.»

از دفتر آمدم بیرون و نشستم. بعد از ده دقیقه در را باز کرد و دوباره دعوتم کرد داخل. گفت: «می‌توانی فردا صبح تقریباً ساعت ده دوباره بیایی؟ اگه نمی‌تونی، لطفاً همین الان به خودم بگو.»

گفتم: «چرا، می‌تونم فردا بیام.»

گفت: «خوبه. موقعی که رسیدی لطفاً توی اتاق انتظار بنشین. یه نفر میاد نزدیکت و می‌گه چی کار باید بکنی. بعد دنبالش می‌ری. می‌تونم بهت اطمینان بدم که این آدم مستقیماً درگیر نبرد علیه جماعت اسلامی مسلحه.»

با طرح موافقت کردم و از سفارتخانۀ آمدم بیرون. به محض بیرون آمدن یک تلفن عمومی پیدا کردم به برادرم زنگ زدم: «هیچ کار نکن. بذار فعلاً همه چی سر جاش بمونه.»

آن شب را هم باز در خانۀ خودمان گذراندم. در این مدت توانسته بودم هوش و حواسم را جمع کنم. متوجه شدم که محال است آنها مرا در خانۀ مادرم بکشند. چون شدیداً به این خانه احتیاج داشتند: برای انبار کردن سلاح، برای آمدن و رفتن جوان‌هایی که می‌خواستند به جبهه نبرد بروند، برای تهیۀ نشریۀ انصار. اگر می‌خواستند مرا بکشند، حتماً در جای دیگری می‌کشتند.

فردا صبح زود از خواب بلند شدم.پیش از رفتن سری به اتاق نبیل زدم. گفتم: «امروز هم مثل دیروز. اگه تا ساعت یک بعد از ظهر از من خبری نشد همه چیز رو ببر و بریز توی کانال آب.»

مشخص بود اضطراب دارد. پرسید: «رفتی سراغ پلیسا؟»

گفتم: «نه، سراغ پلیسا نرفتم. دارم یه کار دیگه می‌کنم ولی نمی‌تونم بهت بگم چه کاری.»

ساعت ۹ و ۵۶ دقیقه در سفارتخانۀ بودم. در اتاق انتظار نشستم. ساعت ۱۰ و ۳ دقیقه مردی که بارانی به تن داشت از یکی از اتاق‌ها آمد بیرون و راه افتاد سمت من. به نظر چهل و چند ساله می‌رسید. چهره‌اش هیچ چیز متمایزی نداشت. خاطرم هست که در نگاه اول، به نظرم رسید معلم باشد.

روبرویم ایستاد و دستش را به سمتم دراز کرد: «بُنژوغ. [۱] اسم من ژیله.» دست دادم. بدون اینکه لحن صدایش یا حالت چهره‌اش هیچ تغییری داشته باشد گفت: «من الان از سفارتخونه می‌رم بیرون. ۳ دقیقه دیگه تو هم بیا. منو می‌بینی که یه گوشه ایستادم. من راه می‌افتم، تو هم دنبالم بیا. موقع حرکت بذار فاصلۀ مناسبی بینمون باقی بمونه. حدود ۳۰ دقیقه راه می‌رم. بعد جلوی ویترین یه فرش‌فروشی می‌ایستم. لطفاً اونجا بیا کنارم. بعد یه جا می‌شینیم صحبت می‌کنیم.»

ژیل چرخید و راه افتاد به سمت بیرون ساختمان. کمی بعد من هم رفتم بیرون. دیدم در گوشه‌ای (حدود ۵۰ متری ساختمان) ایستاده و سیگار می‌کشد. چرخید به سمت راست و راه افتاد به سمت خیابان ۴۴. من هم دنبالش رفتم. چند بار به خیابان‌های مختلف پیچید ولی اکثراً از خیابان‌های شلوغ می‌رفت. کلی آدم در پیاده‌روها بودند و همین باعث می‌شد گاهی از دیدم خارج شود ولی هر بار سریعاً پیدایش می‌کردم. به اندازۀ تقریباً چند صد متر بینمان فاصله انداخته بودم و از پیاده‌روی روبرویی دنبالش می‌کردم.

بعد از حدود نیم ساعت حس می‌کردم خسته شده‌ام، و عصبانی. می‌دانستم می‌خواهد مطمئن شود و ببیند کسی مرا تعقیب می‌کند یا نه، می‌خواست ببیند کسی همراه خودم آورده‌ام یا نه. بعد از هر چند صد متر، یک ماشینِ مشخص به چشمم می‌خورد. یک ماشین آئودی سیاه که یک زن موبور پشت فرمانش نشسته بود. متوجه بودم که آن ماشین دارد تعقیبم می‌کند، قدم به قدم. یک مرد دیگر هم با بارانی قهوه‌ای بود که سه بار دیدمش: یک بار روزنامه دستش بود، یک بار داشت در خیابان خوراکی می‌خرید و یک بار هم در ایستگاه اتوبوس منتظر ایستاده بود. من یک عمر در مغرب از بین جمعیت نیروهای پلیس را شناسایی می‌کردم [تا گیرشان نیفتم]، و این قبیل کارها برای من یک بازی بچگانه به نظر می‌رسید.

بالاخره و بعد از ۴۰ دقیقه راه رفتن ژیل جلوی یک فرش‌فروشی در نزدیکی میدان «غُژی» [۲] ایستاد. رفتم آن سمت خیابان. نزدیکش شدم و همانطور که خودش گفته بودم دستم را از جیبم درآوردم و برای مصافحه به سمتش دراز کردم. او هم انگار که بخواهد دست بدهد دستش را به سمتم دراز کرد اما به جای مصافحه، دستش را برد به سمت کمرم و از زیر اورکتم به آرامی به کمر و پهلوهایم دست کشید.

گفتم: «چی کار داری می‌کنی؟»

-می‌خوام ببینم تفنگ همراهته یا نه.

-خودم می‌دونم داری چی کار می‌کنی ولی چرا فکر می‌کنی من باید یه تفنگ کوفتی همراهم باشه؟

-شاید احساس امنیت نمی‌کنی، نمی‌دونم.

-فکر می‌کنی اونقدر خرم که مسلح بیام دیدن یه نیروی اطلاعات خارجی فرانسه؟

ژیل لبخندی زد و به ورودی هتلی که در فاصلۀ تقریباً ۴۰ متری‌مان بود اشاره کرد. وارد هتل شدیم و مستقیماً رفتیم سمت آسانسور. گفت یک نفر دیگر هم موقع گفتگوی ما در اتاق حضور خواهد داشت ولی لازم نیست نگران باشم.

به طبقۀ هفتم رسیدیم و رفتیم داخل راهرو. جای کاملاً ساکتی بود. یک هتل مجلل، با نور پردازی آرام و فرش‌های ضخیم. در انتهای راهرو، ژیل جلوی یکی از اتاق‌ها ایستاد و در زد. چند ثانیه بعد مردی درب را باز کرد. جوانی بود ورزشکار با اندامی بسیار عضلانی. معلوم بود که بادیگارد است. حتی یک کلمه هم حرف نزد. نشست پشت میز و زل زد به لپ تاپش.

ادامه دارد..


[۱] Bonjour. به معنای «سلام» در زبان فرانسه.

[۲] Rogier

 

 

لینک مطلب: https://www.ansarpress.com/farsi/10728






*
*

*



نیز بخوانید

روسیه در موضع برتر قرار دارد، پوتین به کم قانع نیست


آیا اروپا آمادگی ریاست جمهوری مجدد ترامپ را دارد؟


دیدار های بلینکن با سران کشورهای عرب زمینه ساز صلح در غزه می شود؟


کشور های غربی برای اعمال تحریم بر ایران اختلاف دارند


چین، بدون روسیه مذاکرات صلح اوکراین را تحریم می‌کنیم


آمادگی روسیه برای جنگ با ناتو


آیا امریکا توان منزوی کردن حکومت طالبان را ندارد؟


ضرورت بازتعریف روابط ایران و پاکستان در دولت جدید


دیدگاه نامزدهای انتخابات روسیه درباره جنگ اوکراین


کمک های انسانی به غزه یا یک نمایش نظامی تمام‌عیار


اروپا در اندیشه خارج شدن از وابستگی بیش‌ازحد به امریکا


پافشاری روسیه بر تعامل با حکومت طالبان در افغانستان


سیاست دولت جدید پاکستان درقبال مهاجران تغییر خواهد کرد؟


تمرکز بر «راه لاجورد»؛ افغانستان معطل دیگران نمی‌ماند


چرا هند از اسرائیل حمایت می‌کند؟


کشته و زخمی شدن 772 درگزارش سالانه یک نهاد حقوق بشری


بازی پنهانی امریکا، روسیه و چین با حق وتو


بعد از گذشت دوسال ؛ آینده‌ی نامعلوم کی‌یف با ورود به سال سوم جنگ


احتمال تسلیمی اوکراین به روسیه و نابودی ائتلاف ناتو در صورت پیروزی ترامپ


ایران ابرقدرت منطقه‌ای در برابر نفوذ امریکا و اسرائیل شده است


آیا تغییر رژیم اوکراین در راه است؟


روزگار دشوار اروپا در محاصره ترامپ و پوتین


گزارش جدید یوناما از نوع زندگی زنان در افغانستان؛ در آستانه نشست دوحه


امریکا به دنبال تشکیل دولت مستقل فلسطینی؛ اتمام صبر بایدن در برابر نتانیاهو تمام


شورای امنیت سازمان ملل باید اصلاح شود





پربازدیدها
پربحث ها


اخبار تازه را در موبایل خود ببینید.

ansarpress.com/m



نظرسنجی

به نظر شما با پذیرفتن خط دیورند و مرز فعلی بین افغانستان و پاکستان توسط افغانستان، صلح در افغانستان برقرار میشود؟

بله

خیر

معلومـ نیست

مشاهده نتایج


آخرین خبرها

ضرر یک میلیارد دالری افغانستان بخاطر محدودیت‌ بر زنان شاغل

توقف واردات کالاهای بی کیفیت از تمامی مسیرهای کشور

شهدای نوار غزه به بیشتر 32500 تن رسید

مک کال خواستار آزادی یک تبعه امریکا از زندان حکومت طالبان شد

وزیر دفاع پاکستان افغانستان را منبع تروریزم علیه پاکستان خواند

جانباختن ۹۴۹ تن در حوادث ترافیکی طی شش ماه گذشته

معاون راه آهن روسیه؛ مهمان حکومت طالبان در کابل

احتمال بارندگی و سیلاب های آنی در ۳۳ ولایت کشور

تیم فوتسال کشور با شکست مقابل تایلند از رسیدن به فاینل باز ماند

پوتین ادعای جنگ روسیه با ناتو را مزخرف خواند

بیش از یک سوم جمعیت جهان با ناامنی غذایی مواجه هستند

مسی در زندگی ورزشی اش دیگر رؤیایی ندارد

هیچ ارگانی جز وزارت اطلاعات و فرهنگ حق مداخله در تخلفات رسانه‌ای ندارد

استفاده تسلیحات ما توسط طالبان پیام ضعف را منعکس می‌کند

دیدار وزیر خارجه حکومت طالبان با هیئت پاکستانی در کابل

محکومیت کشته شدن شهروندان چینی در پاکستان از سوی حکومت طالبان

صف آرایی تیم فوتسال کشور مقابل تیم تایلند

کمک ۱۵ میلیون یورویی آلمان به افغانستان

هنوز هم نام بیشتر از ۲۰ مقام طالبان در فهرست سیاه قرار دارد

وعده همکاری چین با سکتور صحت افغانستان

برگزاری مراسم دستاربندی برای زندانیانی که حافظ قرآن شدند

امریکا از تحریم‌های جدید علیه ایران و گروه‌های مقاومت خبر داد

تکذیب هرگونه همکاری نظامی با اسرائیل از سوی ترکیه

تساوی تیم‌‌های ملی برازیل و اسپانیا در نبردی پرگول

کمک۸۸۰ میلیون دالری صندوق بین المللی پول به اوکراین


خبرهای پزشکی


خبرگزاري انصار ©  |  درباره ما  |  ارتباط با ما  |  نسخه موبایل  |  پیوندها  |  طراحى و پشتيبانى توسط: شركت شبكه نگاه
استفاده از مطالب اين سايت با ذكر منبع (لينك سايت) مجاز است.